محل تبلیغات شما

دلنبشته های تابناک



وقتی کسی بیماری سختی می گیرد، او را با بیان "فقط مرگ چاره ندارد" تسلی می دهند.

این حرف، کاملا درست است و فقط پس از مرگ آدمی است که کار خاصی از عهده او ساخته نیست(کار عام هم از عهده اش بر نمی آید)

با این حساب، جان آدمی ارزنده ترین دارایی او محسوب شده و هرگز نباید برای دیگر دارایی ها به اندازه جان تره خرد کرد.

اگر این موضوع را در کنار این واقعیت که هیچ کس عمر جاویدان ندارد و حیات امانتی است که دیر یا زود باید قیدی زده شده پیدا کند، قرار داده شود بهتر می توان متوجه این نکته که "مالکیت ارزش و اعتبار فوق العاده ندارد" شد!

در این باره بسیار خوب گفته اند که:

بر مال و جمال خویشتن غره مشو

کان را به شبی برند و این را به تبی!

متاسفانه، ما ایرانی ها برای مالکیت ارزش و احترام بیش از مقدار لازم قائل هستیم و این موضوع باعث شده که به مراتب بدتر از آنچه می توانیم زندگی کنیم.

برای مثال، در حالی که حساب و کتاب ریالی به ما می آموزد که برای 4 بار صله رحم در سال و سالی دوبار مسافرت شمال، لازم نیست که حتما اتومبیل شخصی داشته باشیم، نهیب حس خوب مالکیت کار خودش را کرده و کار فکر منطقی ما را یکسره می سازد.

به عنوان مثالی دیگر، می توان به خوش نشینی اشاره کرد. در این باره باید گفت که در حالی که خیلی ها می توانند با اجاره نشینی حال و آینده خوبی را برای خود و خانواده دلبند و محترم رقم بزنند، ترجیح می دهند با زدن از شکم زن و فرزند و پس انداز کردن تا هنگامه میانسالی و کهنسالی، خود و اهل و عیال را از دسترسی به بسیاری از خوردنی ها، پوشیدنی ها و گشتنی های مطبوع و دلپذیر محروم نمایند.

نکته جالب توجه این است که حس خوب مالکیت، گاه، سوء تفاهم هایی را برای افراد ایجاد کرده و باعث شده که آن ها خود را مالک چیزهایی که به دیگران تعلق دارد محسوب نمایند.

مثلا وقتی معلم مدرسه یا آموزشگاه، جای شاگرد را تغییر می دهد او با کمال عصبانیت "چرا جای مرا عوض کردید؟" می گوید.

از طرفی، چنانچه چند روزی جای پارک خالی به پستتان خورده و خیال شما را تخت اینکه با جریمه نقدی یا حمل با جراثقیل مواجه نخواهید شد، نماید، ممکن است نسبت به جای پارک احساس مالکیت کرده و با صاحب اتومبیلی که روزی از روزها جای پارک شما را اشغال کرده است، دست به یقه گردید.

در باره "مقام"، "اگر ماندنی بود به تو نمی رسید" گفته شده است.

قطعا موضوع مطروحه تنها به "مقام" اختصاص ندارد و لذا اگر شما متمایل به خرید چیزی که سیصد سال عمر می کند می باشید، بد نیست ی با خود اندیشیده و جواب سوالاتی در مایه های "قرار است او صاحب شما باشد؟" را نیز بدهید.


"مسایل جنسی" و "اوضاع اقتصادی" از مهمترین دلایلی هستند که وقوع طلاق های زودرس و بیش از مقدار لازم و ضروری خانوارهای ایرانی را رقم می زنند.

در این میان، قطعا، مسایل و مشکلات اقتصادی دست بالا را دارند، زیرا در حالی که به بهره گیری از مشاوره های آمیزشی، قرص ها و داروها و وسایل کمکی می توان سر و شکلی تازه به روابط شویی داد، نمی توان مدام مشت بسته خود را نزد نیمه پیدا شده باز کرده و او را به چالش ایرانی "مو کندن از دستان بی مو" دعوت نمود!

در بسیاری از کشورهای غربی، بچه ها در سن سالگی به بیرون از خانه دعوت شده و مم می گردند "برو کار می کن مگو چیست کار" را کاملا جدی بگیرند.

در سرزمین ما این امر وجود داخلی ندارد و بچه خوب، همیشه، آنی که تا قبل از ازدواج بابا و مامان را تنها نمی گذارد شناخته می شود.

مسلم است که خروج یک جوان ساله از خانه حال خوبی را نصیب او نمی کند. با این حال، باید قبول کرد که شمار بالایی از این اخراجی ها، آینده به مراتب بهتری را توسط دستان پر توان خویش رقم خواهند زد.

مشکل قطعا به خانه نشینی دختران و پسران دم بخت یا بخت برگشته خلاصه نشده و پدران و مادرانی که جز "فقط درست را بخوان و به هیچ چیز دیگر کار نداشته باش" بر زبان نمی آورند، فکرش را هم نمی کنند که گاه، سرگردانی از کتب درسی به سوی دروس زندگی، اتفاقات به مراتب بهتری را برای جوان ایرانی رقم می زند.

اگر جوان خانه نشین ایرانی از متوسط هزینه های زندگی خانوارهای تک نفره  و دو نفره ماهانه شهری و روستایی، که توسط مرکز آمار ارائه شده و براحتی در اختیار متقاضیان قرار می گیرد، سر در بیاورد، راحت تر و بهتر خواهد توانست بین حقوق دریافتی یا حقوقی که خواهد گرفت و مخارج ماهانه دست به مقایسه زده و به نتایجی در مایه های "اتفاقی خواهد افتاد!" برسد.

عدم اعتماد کامل به گزارشات مرکز آمار اتفاق خیلی ناراحت کننده ای نیست، زیرا جوان ایرانی می تواند با چشم چرانی به خانه و زندگی دور و بری ها، یک خانوار دارای زندگی متوسط که اعضای آن صادقانه از مخارجشان حرف به میان می آورند را رصد کرده و آمار و ارقام نشات گرفته از آن را معیاری برای اتفاقات آینده خود و خانواده محترم قرار دهد.

نیمه های پیدا شده با بهره گیری از روش های بالا می توانند در کنار سخنان شیرین و گول زننده و نشان دادن درب باغ سبز، از "اگر پول هایمان را روی هم بگذاریم." هم حرف زده و از پاسخ حاصله برای بله گفتن و بله شنیدن نهایت استفاده را ببرند.

آن هایی که در پاسخ به مطالب بالا "اوایل باید بابا و مامان ها کمک کنند" می گویند باید بدانند که جوانانی که در اوایل زندگی روی پای خودشان نمی ایستند، با گذر زمان و وقتی "هر روز بدتر از دیروز" را تجربه می کنند، قطعا ایستادن روی پاهای دیگران را با شدت و حدت بیشتری پیگیری خواهند نمود!

متاسفانه، یکی از بزرگترین اشتباهات پسران و دختران ایرانی این است که بچه دار شدن را هم همانند ازدواج، که همه باید انجامش دهند، به حساب می آورند.

ناگفته پیداست که به دنیا آوردن را فقط هنگامی می توان امری طبیعی دانست که هم "بچه خودش بزرگ می شود" را از صمیم قلب باور کنیم و هم بر "تربیت چیزی جز نشانیدن گردکان بر گنبد نیست" ایمان و اعتقادی راسخ داشته باشیم.

پسر و دختر ایرانی باید خوب بدانند که تنها وقتی از درآمد ماهانه چیزی اضافه می آید می توانند دست به انجام اقدامات لازم برای فرزند آوری بزنند، زیرا در غیر این صورت بیش از هر چیز مصداق ضرب المثل "یک لا بود نرسید، دولایش کردیم تا برسد" شناخته خواهند شد( کاش در فارسی به جای ضرب المثل بالا ضرب المثل "دولا بود نرسید، سه لایش کردیم تا برسد" را داشتیم تا بچه ها بیشتر در جاهای واقعی خود قرار بگیرند)

در باره وم فرزندآوری، خیلی ها از عباراتی مثل "هر آنکس که دندان دهد نان دهد" استفاده کرده و اصلا نمی دانند که نه تنها در وجود آدمی اعضا و جوارح دیگر نیازمند رسیدگی هم وجود داخلی دارند، بلکه بچه های امروزی به استشمام بوی خوش نان تازه رضا نداده و ترجیح می دهند از بوییدنی ها، چشیدنی ها، خوردنی ها، پوشیدنی ها، گشتنی ها، سوار شدنی ها و زندگی کردنی های دلپذیر هم بهره کافی را ببرند.

کوتاه سخن اینکه درست است که "عقد ازدواج در آسمان ها بسته می شود"، اما عدم توجه به مسایل اقتصادی موجب خواهد شد که بچه های خوبی که بی نهایت یکدیگر را دوست دارند مجبور شوند که دستان همدیگر را گرفته و در جایی مرتفع، نیم نگاهی به آسمان ها بیندازند!


دوستی دارم که استاد دانشکده بهداشت دانشگاه تهران است.

بنا به گفته خودش(که انصافا آدم صادقی است) در بیشتر مواقع، در بار نخست مطالعه یک مطلب علمی، به 80 درصد مقصود نویسنده یا مترجم( به شرط اینکه مطلب را برای "فهمیدن" ترجمه کرده باشد!) پی می برد.

مورد بالا در مورد نگارنده صادق نیست و معمولا سه بار، دست کم تعداد دفعات لازم و ضروری برای درک و فهم نصف و نیمه مقصود و قصد و غرض نویسنده یا مترجم( به شرطی که کتاب یا مقاله دارای ترجمه خوب باشد) می باشد.

قطعا موضوع یاد شده تنها به آدم معمولی های جامعه ربط پیدا نمی کند و بوعلی سینا هم که باشی، ممکن است سر از 40 بار مطالعه مابعدالطبیعه ای که به این راحتی ها درک کردنی نیست، در بیاوری!

معروف های خارجی هم تافته جدابافته نبوده و هر آن ممکن است با نوشته یا مطلبی که به این راحتی ها درک نمی شوند مواجه گردند.

برای مثال، یک ریاضی دان نامی در باره فرضیه لاپلاس  چنین گفته است:

تمامی آنچه لاپلاس با بیان " البته واضح و مبرهن است که ." در باره شان حرف می زند را کاملا غیر قابل درک یافته و تنها پس از سعی و تلاش های وافر و مطالعه کتب گوناگون مقدماتی موفق به پی بردن به منظور نویسنده می گشتم.

در این باب، متاسفانه اتفاق بدی برای ما ایرانی ها افتاده و آن این است که خواه در هنگام بیان مطلب و خواه در هنگام درک آن با گمان "مشکل قطعا به من مربوط نمی شود" روبرو می شویم.

برای نمونه یکی از دوستان می گفت که وقتی رضا( از دوستان مشترک که متاسفانه زیادی باهوش و باسواد است) چیزی را توضیح داده و متوجه اینکه مخاطب متوجه نمی شود می گردد، نگاهش را جوری که پنداری با "گاو" طرف می باشد، متوجه "غیر متوجه" می کند.

با کمال تاسف، این نوع نگاه در برخی از سخنرانان مجالس هم دیده شده و برای همین "فلانی می فهمد چه می گویم" از دهان این نوع سخنرانان کم خارج نمی شود.

ناگفته پیداست که این سخن بیانگر این است که در میان کلیه آدم های حاضر در جمع، فقط درک و فهم یک نفر به اندازه ای که متوجه فرمایشات گهربار سخنران شود بوده و بقیه بی دلیل قانع کننده در مراسم حضور یافته اند( یک نفر هم نیست به آقا یا خانم سخنران " با این شرایط بهتر نبود به اتفاق تنها فرد درک کننده، یک کلاس خصوصی برگزار کرده و وقت دیگران را بی خود و بی جهت تلف نکنی!" بگوید)

"می دانی می خواهم چه بگویم!؟" را می توان تکیه کلام آنانی که بیش از نگرانی برای خود، که منظور و مقصود را درست و روشن و همه فهم بیان کنند، نگران درک و فهم شنونده هستند، دانست( فعلا با اینکه "قبل از ادای سخن، شنونده از کجا باید بداند که گوینده راجع به چه چیزی می خواهد حرف بزند" کاری نداریم)

شوربختانه، در باره درک متون و نوشته ها و گفته ها نیز اوضاع اصلا بهتر نیست و خیلی از کسانی که باید "بهتر و بیشتر مطالعه کنم" بگویند، خود را در جای جمیع خوانندگان و شنوندگان قرار داده و از طرف همه عباراتی در مایه های "خودت فهمیدی چه گفتی؟!" را نثار نویسنده یا گوینده نگون بخت می کنند!

کسی هم نیست به آقا یا خانم معترض بگوید که گیریم که نویسنده یا گوینده متوجه نوشته یا گفته اش نشده است; سردبیری که نوشته را قابل انتشار دانسته یا انبوه حضاری که با استماع فرمایشات نام نبرده قند را در دل خود آب شده دیده اند یا با بهره گیری از شهد شیرین کلمات، گل از گلشان شکفته است هم نفهمیده اند که طرف چه گفته است!؟


پدر را تازه از دست داده و درمانده اینکه با این مصیبت چگونه باید تا کرد گشته بودم. دوستی صمیمی، جهت عرض تسلیت، از راه رسیده و واقعیتی که در آن لحظه از نظرم پنهان شده بود را بر زبان آورد:

" درست است که تحمل این مصیبت برای همه شما سخت است، اما باید پذیرای این باشی که زجر اصلی را مادربزرگت می کشد، زیرا معمول این است که بچه ها مرگ پدر و مادر را، دیر یا زود، ببینند و غیر طبیعی، دیدن مرگ اولاد است."

دوست صمیمی کاملا درست می گفت و برای همین است که در حالی که صحنه های عزاداری آن هایی که عمرشان را کرده اند معمولی برگزار می شود، مشاهده رفتار و شنیدن گفتار و شیون آن هایی که جوان از دست داده اند خارج از تاب و توان و تحمل بسیاری از عزاداران حاضر در مراسم می باشد.

جدا از افراد نزدیک به درگذشته، حتی دوستان و آشنایان و فامیل دوری که با مرحوم یا مرحومه نسبت نزدیکی ندارند، وقتی عباراتی در مایه های " جای من رفت!" و " او باید مرا خاک می کرد" را می شنوند تاب و تحمل از دست داده و اشک های خود را بی اختیار سرازیر شده می بینند.

متاسفانه، امروزه دنیا را جنگ و کشت و کشتار و خونریزی فرا گرفته و آدم های مظلوم و بی گناه زیادی قربانی مطامع و هوس های شوم تمدارانی که چون جان خود و خانواده خویش را محفوظ و ایمن می بینند به جنگ افروزی های خود ادامه می دهند گشته اند.

در حال حاضر تعداد کشورهای در حال جنگ با خودشان یا دشمنانشان آنقدر زیاد شده که جنگ امری طبیعی و صلح امری غیر طبیعی و نادر و کیمیا شناخته می گردد.

در غیر طبیعی بودن صلح همین بس که برایش جایزه تعیین گشته و آدم هایی که بر خلاف طبیعتشان، سر از صلح طلبی در می آورند مستحق دریافت جایزه شناخته می شوند!

در باره بد بودن جنگ، حرف ها و سخنان زیادی بر زبان رانده شده است، اما شاید تعیین تفاوت جنگ و صلح به قرار زیر به بهترین صورت توضیح دهنده اینکه چرا باید تا جایی که ممکن است از ورود به جنگ ها پرهیز نماییم باشد:

" در صلح، پدران پسران خویش را به خاک می سپارند، در حالی که در جنگ، این پدران هستند که پسران خویش را دفن می کنند!"


در حال دادن آموزش چگونگی انجام کار به یکی از پرسنل زیر دست بودم که مدیرعامل محترم شرکت سر رسیدند.

ایشان فقط توانستند ی را به مشاهده بگذرانند، زیرا پس از انقضای این مدت بسیار عصبانی شده و کار آموزش را خود بر عهده گرفتند.

درست است که فعلا می توانیم با نحوه آموزشی که در هیچ بازاری یافت نمی شود کار نداشته باشیم، اما آیا واقعا "مردی که همه چیز را می دانست" به این موضوع فکر نمی کرد که پس از چنین برخوردی چه بلایی سر مدیر پروژه می آمد و تمامی زیر دستان او چگونه با فکر کردن به "خودش هم باید یاد بگیرد!" آموزش های او را شوخی قلمداد می کردند.

اتفاق پیش آمده نگارنده را یاد اتفاقی که در سال های دور و هنگامی که در یک شرکت درست و حسابی به انجام کار اشتغال داشت انداخت:

پرسنل شرکت نیامده بودند و دست تنها از پس انجام کارها بر نمی آمدم. در فکر "چه باید کرد؟" بودم که آبدارچی شرکت با سینی چای وارد شد. مختصر سلامی رد و بدل کرده و از او "بلدی با ماشین حساب کار کنی؟" را پرسیدم.

با شنیدن جواب مثبت، "کارت که تمام شد سری به من بزن" گفته و منتظر حضور او ماندم.

بعد از حضور، بالای صندلی رفته و در حالی که با اشل مشغول اندازه گیری فواصل بودم از آبدارچی خواستم که حاصل جمع اعداد را به دست آورده و آن ها را در گوشه ای یادداشت نماید.

در حین کار بودیم که مدیر بخش وارد شده و "چه می کنید؟" را بر زبان آورد.

مختصر توضیحی داده و جواب "کارت که تمام شد سری به ما بزن" را دشت کردم.

به مجرد حضور در اتاق "دیگر تکرار نشود" را بر زبان آورده و توضیح "آن آبدارچی که ماشین حساب دست بگیرد، دیگر حاضر نخواهد شد با سینی چای در انظار عمومی حاضر شود" را داد.

پس از خروج از اتاق دلخوری ناشی از احساس "کارم ایراد داشته است" گریبانم را گرفت. با این حال نتوانستم بر مدیری که می دانست "کوچک سازی پرسنل نزد زیر دستانشان نتایج خوبی به ارمغان نمی آورد" درود نفرستم.

کار مدیر بخش از این لحاظ نیز پسندیده بود که هر چند او می توانست با ادای "به کارت برس"، آبدارچی را مطلع اینکه کاری نادرست کرده است نموده و مرا کاملا از خود راضی نماید، ترجیح داد در عوض توجه به بالادستی و زیردستی، وفق مجرم و بی گناه بودن دست به مجازات بزند.

جالب این بود که چنین شیوه ای، بزودی، مورد استفاده تمامی کارکنان شرکت قرار گرفته و موجب گشت مدیر عامل در هنگام دادن پیشنهاد خوب  "مدیریت امور نقشه کشی" به یکی از پرسنل، جواب "به شرطی قبول می کنم که حتی خود جنابعالی هم کارها را از طریق من انجام داده و از مراجعه مستقیم به نقشه کش ها خودداری نمایید" را دشت نماید.

در اصول مدیریت گفته شده که هر مدیر می تواند دهها، صدها و هزاران زیر دست داشته باشد، اما هر فردی نباید بیش از یک مدیر را دارا باشد، زیرا در چنین شرایطی در هنگام شنیدن "نکن" اولی و "بکن" دومی یا بر عکس دچار سرگشتگی شده و فریاد و فغان، دست کم در دل، "بالاخره چکار کنم؟" را بلند خواهد نمود.

این روزها که به حکم دادستانی "خانه پدری" اکران خود را از دست داده، خیلی ها در فکر این موضوع فرو رفته اند که اگر قرار باشد وزارت ارشاد اجازه اکران فیلمی را بدهد و بعد فیلم به دستور دادستانی همان حکم فیلم های بدون مجوز را دریافت نماید، آیا اعتبار و آبرویی که وزارت ارشاد نزد سینماگران دارد کماکان محفوظ خواهد ماند!!!؟


در بدو تاسیس دانشگاه آزاد اسلامی، نظر خوبی نسبت به این مرکز آموزشی وجود نداشت.

این امر از آنجا نشات می گرفت که در حالی که دانشگاههای دولتی پایه و اساس گزینش دانشجوهای خود را "بار علمی" آن ها قرار داده بودند، "از عهده مخارج تحصیل بر آمدن" شرط اولیه، با شرط ثانویه فرق دارد!، تحصیل در دانشگاه آزاد محسوب می شد.

در چنین سال هایی، مهر دانشگاه آزاد تقریبا شبیه مهر "قبولی شهریور"، که در کارنامه بچه مدرسه ای های نیمه شیطان و نیمچه بازیگوش به چشم می خورد، به نظر می رسید، یعنی همانطور که مهر "قبولی" شهریور بیانگر اینکه محصل قبول شده "تجدید هم آورده است" بود، مهر دانشگاه آزاد اسلامی مبین اینکه "بار علمی" و "توانایی" مالی بطور توامان شرایط تحصیل دانشجو را جفت و جور نموده اند به شمار می آمد.

متاسفانه، گاه اتفاقاتی در دانشگاه آزاد اسلامی می افتاد که اعتبار این مکان را بیش از پیش زایل می ساخت.

به عنوان نمونه، نگارنده خوب به خاطر دارد که در سال های نخستین استخدام مجبور به همکاری با پزشکان طرحی، که بیشترشان دل خوشی از دانشگاه آزادی ها نداشتند، بوده و به این مناسبت از برخی جریان های روی داده در دانشگاه آزاد اطلاعات ذیقیمتی کسب می نمود.

در این باره، یکی از دکترهای طرحی در پاسخ به سوال "چرا دانشگاه آزادی ها را قبول ندارید؟"، جواب "چون فقط تئوری یاد می گیرند و کار عملی نمی کنند" را داد. در توضیح مطلب هم گفت که علیرغم اینکه معمولا سعی می کند با پیش داوری ها سر از قضاوت در نیاورد، نمی تواند نظر مساعدی نسبت به دانشگاه آزادی ها، که بنا به گفته خودشان خیلی از کارهای عملی فارغ التحصیلان دانشگاههای دولتی را فقط بصورت تئوری فرا می گیرند، داشته باشد.

سال ها از ماجرای یاد شده سپری شد و گوش من عادت کرد که از دانشگاه آزادی ها جز بدی نشنود!

با این حال، زمانی اتفاقی در زندگیم افتاد که مرا به اعتقاد راسخ "چشم ها از گوش ها قابل اعتمادترند" کشانید.

چندی از فعایت در مهندسین مشاور گذشته بود که افتخار آشنایی با یک مهندس عمران را نصیب خود یافتم. در همان اول آشنایی، "البته از دانشگاه آزاد!" را قید نمودند تا در معرفی آقای مهندس سنگ تمام گذاشته باشند!

 از آنجا که مسئولیت خطیر مدیریت پروژه را بر دوش من نهاده بودند، خوب می دانستم که در برابر فعالیت های زیر دستان هم باید جوابگو بوده و در پاسخ به سوالاتی در مایه های "تو که می دانستی از کجا فارغ التحصیل شده است.!؟" حرفی برای گفتن داشته باشم.

با این حساب بود که اوایل، تنها انجام کارهای ساده و پیش پا افتاده را به آقای مهندس محول می کردم.

علیرغم این موضوع خیلی زود "بد قضاوت کردم" و "گز نکرده پاره کردم" را متوجه حال دل نموده و کارهایی که خیلی از دانش آموخته های دولتی بخوبی از پس انجامشان بر نمی آمدند را پیشکش فارغ التحصیل دانشگاه آزاد نمودم.

آقای مهندس نه تنها از بوته تمامی آزمون ها سر بلند بیرون آمد، بلکه نگارنده را متوجه "دانشگاه آزاد آنقدرها هم که می گویند جای بدی نیست" نمود.

 چندی پیش که دلنوشته یکی از خوانندگان گرامی سایت "الف" تحت عنوان "از بیکاری برادرم شش ماه گذشت" را خواندم، یاد و خاطره ماجراهای پیشین افتادم، زیرا در این دلنوشته پای دانشگاه آزاد هم به میان کشیده شده و یک جورهایی فارغ التحصیلی از دانشگاه ازاد مترادف بیکاری قلمداد گشته بود.

روانشناسان بر این باورند که وقتی کسی "نمی توانم انجامش دهم" می گوید، بیست و هفت نفر باید "می توانی!"  پیشکش او نمایند تا بلکه بتوانند بر عدم اعتماد به نفس فردی که خود را قبول ندارد فائق آمده و او را به پای کار بکشانند.

به این ترتیب، به نظر نگارنده مشکل اصلی دانشگاه آزاد بیش از انکه به پولی بودن آن ربط پیدا کند، از این جریان که اساتید، دانشجویان، مدیران و دست اندرکاران این دانشگاه، هم در هنگام پذیرش و گزینش، هم در هنگامه تدریس و تحصیل و هم پس از فراغت از تحصیل ادعای "ما نمی توانیم!" را دارند حاصل می شود.


ظاهرا قرار است در مبارزه با فساد کارهای خوبی صورت پذیرد. با این حال، چشمان نگارنده، که از خوش بین های جامعه امروز محسوب می شود، آب زیادی نخورده و او نیز همانند دکتر احمد توکلی بر اینکه فساد آنقدر گسترده شده که مبارزه با آن"نشدنی" است صحه می گذارد.

قبل از بحث در باره چرایی امکان ناپذیر بودن مبارزه با فساد، بهتر است از یک موضوع ظاهرا غیر مرتبط مایه بگذاریم:

یک سم شناس معروف گفته است که هرگز نمی توانیم ماده ای را مطلقا سمی یا کاملا غیر سمی محسوب کنیم، الا اینکه برایش مقدار در نظر بگیریم.

معنی حرف حساب سم شناس معروف این است که علیرغم اینکه هروئین در دیدگاه عوام "سم" محسوب می شود، مصرف مقدار خیلی خیلی خیلی ناچیز آن خطری ایجاد نمی کند و با وجودی که شکر از دید مردم معمولی ماده غیر سمی به حساب می آید، نمی توان روزی یک کیلو شکر مصرف نموده و خیال خود را تخت اینکه اتفاقی نخواهد افتاد نمود.

در زمینه مبارزه با فساد هم باید اینچنین عمل کرد، یعنی جدا اینکه باید فساد دقیقا تعریف شده و مردم مطلع اینکه به چه چیزی فساد می گویند و به چه چیزی فساد نمی گویند گردند، باید مشخص شود که چه میزان فساد مبارزه کردنی بوده و برای کدام مقدار فساد "ارزش مبارزه ندارد" را باید بر زبان آورد!

آن هایی که سخنان نگارنده را باب میل ندانسته و ضمن اینکه "فساد مشخص است و نیازمند تعریف نیست" می گویند، به "فساد، ریز و درشت ندارد و باید هر قسم فسادی را ریشه کن ساخت" اعتقاد راسخ دارند بد نیست چند تجربه زیر، که احتمالا مشابه آن ها را خودشان هم در چنته دارند اما رو نمی کنند، را کمی دقیقتر مورد توجه قرار دهند:

الف- سوپری محله سرم کلاه گذاشته و جنس تاریخ گذشته نصیبم می کرد. از آنجا که حوصله دعوا مرافعه نداشتم مصمم گشتم برای تادیب او و کاهش تعداد مشتریانش، به سوپری دیگر، که کمی دورتر بود، مراجعه کرده و خریدهای خود را از طریق او صورت دهم.

چندی که گذشت متوجه شدم که درست است سوپری جدید جنس تاریخ گذشته نصیبم نمی سازد، اما قیمت ها را دولا پهنا حساب کرده و مرا به فکر اینکه بهتر است بی خیال او نیز شوم می اندازد.

دردسرتان ندهم! روزی به خود آمدم که متوجه گشتم بی آنکه از میزان کلاهی که روزانه بر سرم می رود کاسته گردد، از خانه دور و دورتر شده و مجبورم نیازهای خود را از فواصلی به مراتب دورتر تامین نمایم.

ب- رانندگان تاکسی عادت داشتند که به بهانه نداشتن پول خرد، پول اضافی از مسافر بگیرند.اوایلی که این بحث پیش آمد" پول خرد ندارم.حلالم کنید" مسافرین را خوشحال کرده و به نتیجه "دست کم می دانند که زیاد می گیرند" می رسانید، اما بعدها که رانندگان ومی ندیدند که با مسافرین گرامی تعارف تکه پاره نمایند اکثر مسافرین به نتیجه "این هم یک کلاه روی بقیه" رسیده و در دل "ما هم یک جای دیگر تلافی می کنیم" گفتند.

نکته مهم قابل توجه این است که مبارزه با فساد یک جورهایی به مبارزه با دریافت یارانه می ماند، یعنی همانطور که آدم ها تا زمانی به مبارزه با یارانه پرداختی روی خوش نشان می دهند که نوبت خودشان نرسیده باشد، مبارزه با فساد نیز زمانی دوست داشتنی مردم است که تنها کله گنده تر از آن ها و از ما بهتران را شامل حال خود نماید. برای درک بهتر این موضوع می توانیم از ماجرایی که زمانی در روسیه تزاری(شوروی سابق) اتفاق افتاده بود، مایه بگذاریم:

بلشویک هایی که می خواستند ریشه روسیه تزاری را بخشکانند به تبلیغات خود اهمیت زیاد داده و در این تبلیغات با نگرشی ویژه، افراد پایین دستی جامعه، که از تزار دل خوشی نداشتند، را رصد می کردند.

در این باره گفته شده که وقتی یکی از بلشویک ها سر از خانه یک زن سالخورده روستایی در می آورد، بازجویی شده و سوال "حرف حساب بلشویک ها چیست؟" را دشت می کند.

بلشویک در جواب می گوید:" مادر من! بلشویک ها می گویند که وقتی کسی دو خانه دارد و یکی خانه ندارد، باید یکی از خانه های دارا را گرفته و آن را تحویل فرد بدون خانه داد"

زن مسن می گوید:" خیلی خوب می گویند، اما دیگر چه؟"

بلشویک می گوید:" وقتی کسی دو اتومبیل دارد و یکی اتومبیل ندارد، باید یکی از اتومبیل های دارا را گرفت و آن را تحویل ندار داد"

زن مسن می گوید:" و دیگر؟"

بلشویک می گوید:" وقتی کسی دو گاو دارد و یکی گاو ندارد باید گاو دارا را گرفته و تحویل ندار داد"

از آنجا که زن مسن در خانه دو گاو داشته عصبانی شده و به بلشویک "اصلا خوشم نیامد. بهتر است همان تزار بر ما حکومت کند" را پیشکش می نماید!


بیشتر کسانی که مدیریت خوانده اند بیکار می مانند، زیرا اغلب قریب به اتفاق سرمایه گذاران از انجام کارهای مدیریتی بسیار خوششان می آید( همانند ناصرالدین شاه قاجار که چون به آیینه نیک نظر می کرد، "خودمان از خودمان خوشمان آمد" می گفت!)

چرایی این امر در درجه نخست از داستان آموزنده زیر نشات می گیرد:

به گرگ گفتند که چرا سگ گله هیچوقت به تو نمی رسد، پاسخ "چون من برای خودم می دوم و سگ گله برای چوپان" را داد.

به عبارت ساده، اغلب سرمایه گذاران از ترس اینکه سرمایه شان دود شده و به آسمان برود( یا خدای ناکرده نصیب زمینی ها شود!) ترجیح می دهند دور استخدام مدیر را قلم بگیرند.

آنچه در عمل اتفاق می افتد جز این است و سرمایه های زیادی به خاطر اینکه مدیریت درست و حسابی پشتشان نبوده است، نیست و نابود شده اند.

در این باره باید گفت که بر خلاف تصور، مدیران لایق و توانایی وجود داخلی دارند که نه تنها از سرمایه های در اختیار مانند چشمان خود مراقبت می کنند، بلکه با کاربلدی خود سرمایه گذار را وا می دارند در نهایت عبارت " دست خودم بود نصف این مقدار هم سود نمی کردم" را بر زبان بیاورد.

از سوی دیگر، سرمایه گذاران "ناپلئون" نیستند که از شکم مادر "مدیر" زاده شده باشند( در مراسم تاجگذاری "ناپلئون" یکی از مدعوین رو به دیگری کرده و "نگاهش کن! انگار امپراطور زاده شده است!" را بر زبان می آورد)

به دیگر سخن، مدیریت، علمی در کنار علوم دیگر است و همانطور که بدون خواندن درس پزشکی نمی توان جراحی قلب نمود، سرمایه گذاری که درس ناخوانده مدیریت می کند با سعی و خطاهای متوالی و سوخت کردن بخش عمده سرمایه در اختیار، "اینکاره" خواهد شد(شاید برای این است که "پول خودم است. می خواهم آتشش بزنم!" به میزان زیادی از دهان سرمایه گذاران، نه مدیران، خارج می شود)

مورد بالا قطعا به سرمایه گذاران خوش اقبال ربط پیدا می کند، زیرا غالب سرمایه گذاران در عوض درک این موضوع که مدیران خوبی نیستند ذات پروژه یا کار را سودآور ندانسته و عمر گرانمایه را صرف اینکه به هر چمن که رسیدند گلی چیده و بروند می نمایند.

با همه این حرف ها، نباید تمامی عیب و ایرادها را متوجه سرمایه گذاران کرده و خود مدیران را بابت اینکه فرصت های استخدامی خوبی انتظارشان را نمی کشد، مورد شماتت قرار نداد.

جدی نگرفتن درس و مشق و اینکه ما ایرانی ها از کودکی یاد نگرفته ایم امانت دار خوبی نبوده و با پول سرمایه گذار همانند پول خود تا کنیم از آفات بزرگی است که باعث شده بسیاری از خوانندگان درس مدیریت کار خاصی برای انجام دادن نداشته باشند.

علیرغم این مسائل و مشکلات، ایراد عمده ای که باعث شده سرمایه گذاران تره خاصی برای مدیران خرد نکنند این است که آن تک و توک سرمایه گذار معتقد به وم استخدام مدیر هم نه تنها جواب سوالاتی در مایه های "چند تا بچه داری؟" را پایه و اساس به دردبخور یا به دردنخور بودن مدیر گرفته اند، بلکه در گمان باطل اینکه "مدیری که با دریافتی حداقلی، گلی حداکثری به جمال سرمایه گذار زده و سود ویژه ای نصیب او خواهد کرد، وجود داخلی دارد" فرو رفته اند!!!؟

منتشر شده در رومه آفتاب یزد


بچه کوچکش اصلا و ابدا "کارتونی" نبود، زیرا بیشتر از سنش می فهمید و کاملا مسخره می دید حیواناتی که در عالم واقعیت حرف نمی زنند را در حالی که به زبان شیرین و شیوای فارسی سخن می گویند ملاحظه نماید.

وقتی ماجرا را شنیدم به او حق داده و این سوال را از خودم مطرح نمودم که واقعا چرا انیمیشن سازان حرف توی دهان حیوانات معصوم گذاشته و سعی می کنند به جای واقع گرا بار آوردن بچه ها، آن ها را اهل عالم برهوت بار بیاورند.

با کمی تفکر به این نتیجه رسیدم که این سوال کاملا بی مورد است، زیرا اگر بخواهیم با تمام ماجراها کاملا واقع گرایانه برخورد نماییم، باید از ترجمه متون و برگرداندن آن ها به زبان فارسی هم خودداری نماییم.

به عبارت دیگر، درست است که گاهی بد نیست فیلم ها و سریال های خارجی با زبان اصلی به خورد بیننگان عزیز و گرامی داده شوند تا زبان آن ها کمی راه بیفتد، اما این نیز درست نیست که از ترس اینکه مردم فکر کنند در همه جای دنیا مردم فارسی حرف می زنند از ترجمه و حرف توی دهان بازیگران بیگانه گذاشتن خودداری ورزیم.

در واقع باید پذیرفت که چگونگی فکر کردن مردم دلیل قانع کننده ای بر اینکه ما چگونه رفتار کنیم به حساب نمی آید و لذا در عوض رفتار درست ما، این فکر غلط دیگران است که باید دستخوش تغییر و تحول اساسی گردد.

در خاطرات یکی از شاهان قاجار "در فرانسه، بچه های کوچک هم فرانسه حرف می زدند" را می خوانیم; چیزی که نشان می دهد شاه نام نبرده گمان می کرده بچه های همه نقاط دنیا به زبان فارسی زبان باز کرده و فقط در بزرگسالی است که حرف زدن به زبان غیر فارسی را می آموزند!

نکته دیگر این است که "حیوانات حرف نمی زنند" تا حدی از نگاه خودخواهانه انسان ها نشات می گیرد، زیرا حیوانات به زبان خودشان حرف زده و در مورد آدم ها "چرا یک طوری که ما هم بفهمیم حرف نمی زنند؟" را بر زبان می آورند.

با این حساب باید قبول کرد که نه تنها کار انیمیشن سازان درست است، بلکه دست آن ها را بابت اینکه می خواهند حیوانات را موجوداتی جاندار که هر جور هست باید حرف دلشان را شنید و برایش ارزش و اهمیت قایل شد، باید حسابی "بوسیدنی" به حساب آورد.

همانطور که همه می دانیم امروزه حیوان آزارها، درست وحسابی، وجود داخلی داشته و  زندگی را برای حیوان دوستان کاملا سخت و غیر قابل تحمل کرده اند. لذا جای این سوال وجود دارد که اگر انیمیشن هایی که نشان می دهند "حیوانات هم حرف می زنند" وجود خارجی نداشتند تا چه اندازه حیوان آزارها بیشتر بودند و تا کدامین حد باید ذره بین به دست گرفته و دنبال دوستداران حیوانات می گشتیم!؟


"حداقل حقوق دریافتی" را تعیین کرده اند تا مردم در بالای خط فقر گذران زندگی کرده و خدای ناکرده از گرسنگی نمیرند.

امروزه، همانطور که بیشتری ها می دانند، بین "حداقل حقوق دریافتی" و حداقل درآمدی که باعث زندگی یا ، به عبارت بهتر،امرار معاش حداقلی می گردد تفاوت معناداری وجود دارد و لذا بیم آن می رود که بسیاری از دریافت کنندگان حقوق حداقلی امیدی برای اینکه عمری معمولی کنند نداشته باشند.

اگر "حداقل حقوق دریافتی" فقط باعث مرگ بعضی از ما در اثر گرسنگی می شد، می توانستیم یک جورهایی با آن کنار بیاییم!

متاسفانه، "حداقل حقوق دریافتی" تعیین شده از طرف دولت، توسط کارفرماها "حداکثر حقوق پرداختی" شنیده شده و باعث می شود توفیر چندانی بین دریافتی با سواد و بی سواد، تحصیلکرده و غیر تحصیلکرده و مجرب و ناشی وجود نداشته باشد.

این موضوع، رقابت سالم بین افراد دارای توانمندی و کارآیی های متفاوت را از بین برده و ضمن اینکه باعث می شود مجرب ها، به عمد، دست به اقدامات ناشیانه ای که با عایدیشان کاملا جور در می آید بزنند، موجب شنیده شدن آوای ناخوش "تحصیلات به چه درد می خورد!؟" خواهد گردید.

موضوع فقط این هم نیست! آن هایی که به دلیل دریافت "حداقل حقوق دریافتی" هشتی گرو نه دارند، کار دوم را در همان محل کار اول انجام داده و یا با نگهبان محل کار، قرار اینکه "صدای جیم شدنشان را در نیاورد" را می گذارند.

در حالی که به نظر می رسد این نسخه "افاقه کردنی" باشد، بررسی ها و مطالعات انجام نشده خلاف آن را ثابت می کند، زیرا استرس ها، اضطرابات و تپش قلب های متاثر از "اگر بفهمند!" باعث می شود که دارندگان مشاغل دوم و سوم بیش از "شغل اولی ها" سر از مراکز درمانی و بیمارستان ها در بیاورند.

می گویند"ترک عادت موجب مرض است"

شاید اینطور باشد. با این حال بر مسئولین و متصدیان امور فرض است تا مردم بیش از این ها مریض نشده اند حالی به حداقل حقوق دریافتی ملت داده و کاری کنند که زندگی کج دار و مریز آن ها به ریختن کاسه حیات کسانی که راست و درست و حسابی زندگی می کنند "تغییر شکل" ندهد!؟


گفت: "سر طفلک خانم . کلاه گذاشته اند." "مگر چه شده است!؟" گفته و توضیح گرفتم که " مال برده" به بهانه برنده شدن در سفری زیارتی، با دوست خانم والده تماس حاصل کرده و او را با زبان بازی به پای دستگاه عابر بانک کشانده است. بعد هم جوری رفتار کرده که "برنده خوش اقبال" متوجه نشود در عوض دریافت پول، در حال واریز وجه به حساب شخص دیگری می باشد. ماجرا را که شنیدم لبخند تلخی زده و با به خاطر آوردن اتفاقی مشابه که سال ها قبل برای خودم افتاده بود، خیال مادر را تخت
در کشور ما آدم های بیکاری پیدا می شوند که وقتشان بیخود و بی جهت تلف می شود. اگر از وجود آن ها صرف نظر کنیم به شاغلین محل کارهای خصوصی، با متوسط 2 ساعت کار مفید روزانه، و محل کارهای دولتی، با متوسط نیم ساعت کار مفید روزانه، می رسیم که بیشتر وقت خود در محل کار را تلف می کنند. موضوع فقط این ها نیست، زیرا کمبود وسایط نقلیه عمومی باعث می شود که وقت شمار زیادی از افراد استفاده کننده از مترو و اتوبوس تلف شود.
یکی از دوستان اصولگرا، در شبکه اجتماعی لینکدین، قالیباف و لاریجانی را با هم مقایسه کرده و " لاریجانی هم انتصاب اشتباهی داشت" را به اطلاع رسانیده بودند. در جواب، به شوخی، " دست کم لاریجانی صدا و سیمای بهتری داشت" گفتم، اما از شوخی رد کرده باید گفت که در انتصاب اشتباهی!؟ بذرپاش، دست کم، سه ایراد اساسی به چشم می خورد: الف- اولین ایراد به تفاوت اساسی " اشتباه" و "خطا" بر می گردد. همانطور که می دانیم "اشتباه" از عدم شناخت نشات می گیرد، در حالی که "خطا"، علیرغم
آنچنان وقف "دماوند" برای ما ایرانی ها گران تمام شده است که گویی هر کدام ما روزی دو باره به قله صعود کرده و باز می گشتیم! حتی اگر شما کوهنورد هم باشید، باید در وهله اول پرس و جو کرده و از میزان وقف مطلع گردید؛ شاید فقط نوکش که پای شما هرگز به آنجا نرسیده و نخواهید رسید را وقف کرده باشند. اصلا آیا تاکنون به این موضوع که "دماوند" به چه دردی می خورد اندیشیده اید!؟ تا جایی که نگارنده اطلاع دارد شاگرد مدرسه ای ها هیچوقت دل خوشی از "دماوند" نداشته اند، زیرا
کارشناس اقتصادی صدا و سیما در برابر چشم بینندگان تلویزیونی، "دلار" را پاره کرده و به مردم می گوید که اگر دوست دار پایین آمدن قیمت دلار هستند می توانند همین کار را بکنند. واکنش کاربران به این ماجرا جالب است؛ یک نفر نگاه وحشت زده مجری و سوال حاکی از بهت و حیرت او را یادآور می شود، اصل بود!؟، دیگری نحوه پاره کردن پول توسط کارشناس، به گونه ای که قابل چسباندن باشد، را متذکر می گردد و سومی به گونه ضمنی این نکته که از کجا معلوم صد دلاری بوده و یک دلاری نبوده است
کووید19 را به این دلیل کووید19 نامیده اند که سال کشف آن 2019 است. در زمان های گذشته، عوامل بیماری های تازه کشف شده را از روی سرزمین هایی که بیماری برای بار اول در آن ها دیده شده بود یا حیوانات و جانورانی که عامل بیماری را در بار نخست از آن ها جدا کرده بودند نامگذاری می کردند. وقتی این نحوه نامگذاری برای بشر گران تمام شده و برخی سرزمین ها شمار قابل توجهی از توریست های خود را به خاطر بدنامی از دست دادند و بعضی حیوانات به سبب اینکه عامل انتقال بیماری شناخته
اگر در کنار " یک اونس پیشگیری بهتر از یک پوند درمان است"، که بیان آن کار انگلیسی هاست، بخواهم از یک عبارت دیگر دلنشین انگلیسی نام ببرم، قطعا به جمله معروف "چرچیل" اشاره خواهم کرد: "دوست و دشمن دائمی وجود ندارد. منافع دائمی وجود دارد!" هرچقدر هم از انگلیسی ها و چرچیل بدمان بیاید باید بپذیریم که اگر گفته چرچیل را از قبل جدی گرفته و آن را در عمل به کار می بستیم شاهد بسیاری از اتفاقات بدی که در نتیجه عقد قراردادها و تفاهم نامه ها و عهدنامه های بد برایمان پیش
- یه اطلاعات لطفا! به زور سرش را از داخل گوشی بیرون کشید! برای چند لحظه ای مرا برانداز کرده و گفت: "یک دانه یا یک بسته؟" تعجب کردم! نمی دانستم بعضی ها اطلاعات را بسته ای هم می خرند. واقعا برای چه اینکار را می کردند؟ آن ها را بین فک و فامیل توزیع می کردند تا فرهنگ رومه خوانی را، به وسع خود، اشاعه دهند؟ چون بیکار بودند، سفارش قبول کرده و فامیل دوست داشتنی را از رنج سفر تا دکه رومه فروشی معاف می نمودند؟ اگر فامیل تا این اندازه اطلاعات دوست هستند، چرا
در سال های قبل از پیروزی انقلاب، خانم ها هم به اندازه آقایان حق آواز خواندن داشتند. با این حساب، در آن سال ها، برخی از مردم صدای آقایان را بیشتر دوست داشتند و بعضی از افراد استماع آوای خانم ها را ترجیح می دادند. موضوع فقط رقابت خانم ها و آقایان نبود و در میان جامعه نسوان و گروه اجناس ذکور هم رقابت های درون گروهی، با شدت و حدت تمام، در جریان بود. به این ترتیب بود که از گوگوش گرفته تا هایده و مهستی و از ستار گرفته تا ابی و داریوش، تلاشی چشمگیر به خرج می
این روزها مبارزه با بدحجابی کار سختی شده است، زیرا بیشتر مردم، قانون اام تمامی خانم های کشور به حفظ حجاب را قانون بدی که هر چه سریعتر باید عوض شود می دانند. قطعا این نوع نگرش در استفاده از ماسک وجود ندارد و روی این حساب می توان روی این موضوع که اام کلیه شهروندان به استفاده از ماسک جواب بهتری بدهد، حسابی ویژه باز کرد. علیرغم این موضوع، استفاده از نیروهایی که تا به حال در مقوله هایی مذهبی، نه بهداشتی، همچون حجاب، به کار گرفته می شده اند و اصلن نگاه خوبی
شستشوی کامل و مرتب دست ها با آب و صابون، رعایت فاصله اجتماعی و استفاده از ماسک سه گانه ای هستند که باید، به مهر، دست در دست یکدیگر بدهند تا کلک ویروس کرونا کنده شده و یا، دست کم، تاثیر گذاری آن کمتر گردد. متاسفانه، رعایت فاصله گذاری اجتماعی، که در ایران تحت عنوان هوشمند معرفی گردید، در کشور ما، جواب خوبی نداده و بیشتر فاصله گذاری بی هوش اجتماعی از آب در آمد! از سوی دیگر، شستشوی کامل و مرتب دست ها با آب و صابون، در عمل، سه گانه ای است که یگانه می نماید،
وقتی آقای دست به مقایسه اقتصاد ایران و آلمان زده و "هر دو کوچک شده اند" را بر زبان آورد، ناخودآگاه یاد لطیفه زیر افتادم: مردی رو به دوستش کرده و گفت: "چرا فلانی تازگی ها اینقدر خودش را می گیرد؟" دوست در مقام جواب، اینگونه پاسخ داد: "چون او را هم مانند مارادونا در استادیوم هو کرده اند!" لطیفه بالا بخوبی بیانگر این است که آدم هایی در جامعه وجود دارند که در هنگام صحبت در باره خوبی و مهارت حرفی برای گفتن ندارند، اما تا بحث بدی ها پیش می آید، می توانند
دل تمام شد و به دل کسی ننشست. با این حال، بیشتر افرادی که دل را "دل ننشین" یافتند را آنانی تشکیل دادند که ماجراها ورویدادهای سریال را، مو به مو و بی کم و کاست، از قسمت نخست تا قسمت چهلم تعقیب نمودند. سوالی که در اینجا پیش می آید این است که چطور می شود کسی از تماشای یک سریال خوشش نیاید، اما ان را، به قول بچه ها، تا ته ته تعقیب نماید!؟ این امر، دقیقا، به این می ماند که بچه ای با خوردن دو سه لقمه اول غذا آن را نامطبوع تشخیص دهد، اما، بی آنکه اجبار پدر و مادر
یک سوال اساسی که خیلی ها می پرسند این است: "آیا هنرمند باید نگاه ی داشته باشد؟" شاید تعجب آور باشد، اما، پاسخ نگارنده به این سوال منفی است. اشتباه نکنید! منظور من این نیست که کسی که کار هنری می کند نباید دیدگاه ی داشته باشد، بلکه منظورم این است که وی نباید به گونه ای دستوری شروع به کار کرده و خود را مجبور سازد که دیدگاه های ی خویشتن را وارد حیطه کاریش نماید. در این باره بیشتر توضیح خواهم داد.
شاید شما هم فیلم زیبای "رحمان 1400" را دیده باشید! در این فیلم، رحمان، که ابدارچی ساده یک شرکت است، تصمیم میگیرد دست به یک خودکشی نمایشی، که دیگر کشی به نظر برسد، بزند تا اوضاع و احوال خانواده محترم را، پس از مرگ، ساماندهی نماید. احتمال دارد سرکار خانم "مینو محرز" هم فیلم "رحمان 1400" را دیده باشد، زیرا در غیر این صورت بعید بود با عنوان " به خانواده های داوطلبینی که در اثر تزریق واکسن کرونا فوت کنند دیه پرداخت می شود" به رحمان 1400 های جامعه، که متاسفانه
نمی دانم صدا و سیما چه اصراری دارد که تصاویر تماشاگران حاضر در صحنه برنامه مهران مدیری را "آرشیوی" معرفی نماید. قدر مسلم است که تماشاگران در برنامه دورهمی حضور دارند یا ندارند! اگر واقعا تماشاگران در استودیو حاضر نیستند، چرا گاهی میهمانان برنامه با ایشان چاق سلامتی کرده و یا جهت جواب دادن به پرسش های سخت مدیری از آن ها کمک می خواهند. اگر هم تماشاگران در صحنه حضور دارند، چرا صدا و سیما پنهان کاری پیشه نموده و به مردم نشان نمی دهد که حاضرین در استودیو چقدر
متاسفانه، کرونا جان بسیاری از پرستاران عزیز را گرفته و کمبود و نبود آن ها در میان کادر درمان به شدت احساس می گردد. با این حساب، استخدام گسترده پرستاران، که در دستور دولت قرار گرفته است، را نباید مورد انتقاد قرار داده و نسبت به ترمیم حقوق آنانی که در ماجرای کرونا جان خود را در معرض خطر جدی قرار داده بودند اقدامات لازم و حیاتی را صورت نداد. علیرغم این موضوع، وفق گفته " نگاه نکن در کجا افتاده ای، بلکه بنگر که در کجا لیز خورده ای!" باید پذیرفت که "عدم رعایت
وقتی شنیدم کمپانی بزرگ"هیوندا"، باشگاه "اولسای هیوندا"ی کره جنوبی را ساپورت می کند، شکر خدای را بر جای آوردم که سازمان میراث فرهنگی حمایت تیم پرسپولیس را بر عهده نگرفته است! از شوخی گذشته، اگر بخواهیم انصاف به خرج دهیم باید بپذیریم که بیش از آنکه نبود عیسی آل کثیر در بازی فینال به پرسپولیس لطمه زده یا نبود برخی بازیکنان و سر بریدن کنفدراسیون فوتبال آسیا، از ما نایب قهرمان دوباره ساخته باشد، این تفکر سنتی بوده که باعث شده ما برای هزارمین بار در برابر نگرش
در سال هایی که در شرکت های مهندسین مشاور مشغول فعالیت بودم زیاد پیش می آمد که عازم سفرهای شهری و روستایی شوم. چون آن موقع ها در بخش "فاضلاب" مشغول انجام وظیفه بودم، در مسافرت هایی که به مناطق مختلف کشور می کردم به ماجراهای جالبی برخورد می نمودم. یکی از ماجراها این بود که مردمان برخی از مناطق با استماع "آمده ایم مشکل دفع فاضلاب شما را حل کنیم" ذوق و شوق حسابی کرده و "خدا خیرتان بدهد!" می گفتند. جالب این بود که مردمی هم بودند که با شنیدن عبارت فوق، در کمال
در زمان ما به سربازها "آش خور" می گفتند؛ اصطلاحی که به تغذیه کم کیفیت و ناکافی آن ها اشاره می کرد. موضوع بالا باعث می شد که بیشتر سربازها همیشه خدا گرسنه بوده و جهت سیر شدن محتاج کمک های خانواده و دوستان و آشنایان و مابقی مردم باشند. آن موقع ها، زیاد پیش می آمد که سربازانی که "دو پاره استخوان" بیشتر نبودند در انظار عمومی ظاهر شوند؛ امری که موجب می شد به سربازان ایستاده در صف خرید به چشم افراد کهنسال و ناتوان نگریسته شده و آن ها را خارج از صف تحویل بگیرند.
در حالی که ستاد مقابله با کرونا و وزارت بهداشت هم و غم خود را معطوف ممانعت از دورهمی های خانوداگی شب یلدا کرده اند، خطر واقعی ممکن است از جایی دیگر درز کند! اما اینکه چرا کسی چندان نگران داستان ها و ماجراهای احتمالی بعد از برگزاری فینال جام باشگاه های آسیا نیست را تنها می توان به یکی از دو مورد زیر ربط داد: الف- در میان اعضای ستاد مقابله با کرونا و افراد رده بالای وزارت بهداشت حتی یک "فوتبالی" یافت نمی شود که از میزان حسرت به دلی هواداران پرطرفدارترین

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها